Mənlə yaşlı kişi

پنجشنبه 16 آذر 1391

+0 به يه ن

پيرمرد و من

     گمانم تا 24 سالگي خودم را باور نداشتم . اصطلاحا اعتماد به نفس نداشتم! او به من داد...او و نيز شايد 3 ماه زندگي در چادر در پاي ساوالان عظيم...همراه او....او با چشمان نافذش ... با لحن متينش ، با ادب عميق و واقعي - و نه سطحي و تصنّعي مثل اغلب كسانيكه ميبينيم- و دانش وسيعش. و با كمك هوش ذاتي اش. و ساوالان با متانت و سكوت و عظمتش... .

   نحوه ي تدريسش - در تك موردي كه در تدريس خصوصيش به فرزند يكي از دوستانش شاهد بودم- بي نظير بود. رياضي و فيزيك را با اعماق وجودش ميدانست. از نجوم سررشته داشت. يك فيلسوف مادرزاد بود!

   من كه تازه پس از دانشگاه ،خدمت مقدس ! سربازي را تمام كرده بودم و پيشاپيش ميدانستم كه براي يافتن كاري با حداقل حقوق هم بايد حالاحالاها بدوم!، بازي روزگار مرا نزد او نشاند. 30 سال از من بزرگتر بود . و سي سال بيشتر از من در اين ديار زجر كشيده بود.

   او بود كه به من كمك كرد خودم را كشف كنم. خودم را باور كنم. داشته ها و دانسته هايم را فرايادم آورد. 

   حالا كه فكر ميكنم - بيش از ده سال از آن ايام ميگذرد - ميبينم كه او مرا دوست داشت. من نسبت به او محبت داشتم و برايش احترام ويژه قائل بودم. اما او ....شايد عاشقم شده بود. عشق همجنس به همجنس نه با رگه هاي جنسي البته.

   پيرمرد زخم معده داشت. ميگفت ناگهان پير شده است.  با اينكه 54 سالگي سن زيادي نبود، ولي همه ي موهايش سفيد شده بود.اخراج از شغل محبوبش - معلمي- ، غم مرگ دختر دلبندش ،غم نان ، محكوميت به تحمل همسري نادان و ناهمراه، تحمل دو فرزندي كه به اندازه ي يك دانگ هم از پدر هوش و ذكاوت به ارث نبرده بودند!، و شايد در راس همه ي اينها ، تنهايي در جمع -جامعه اي كه نظاير او را همواره به حاشيه رانده است-  او را پيش از موعد شكسته كرده بود.

   نميدانم اكنون كه مينويسم، او زنده است يا رفته. آخرين بار 4 سال پيش تلفني چند دقيقه اي با هم صحبت كرديم. ميگفت ديگه آخراشه!

   و اعتماد به نفسي كه او در من زنده كرد، باعث شد تا در هر امتحان استخدامي كه شركت ميكردم ، چنان با ابهت و طمانينه در جلسه امتحان حاضر ميشدم كه رقباي امتحاني با ديدن چهره ي آرام و مطمئنم از خود نااميد ميشدند.

    نه به اين دليل، اما ميدانم كه من گرچه 100 روز براي او كارگري كردم ، ( باكمال رضايت با ماهي 20 تومن!) اما اين منم كه مديونم اويم.

و اكنون منتظر و مشتاقم كه بازي روزگار مرا نزد آموزگاري ديگر بنشاند... و ... بير آيري زيروه يه چيخاردا مني.



بؤلوم : Tarix یازار : اردوغان 13 باخیش